دوستان ارجمند با عرض سلام؛
در درجه اول بسیار متأسف هستم که در خدمتتان نیستم؛ کاش در حضورتان بودم و یکدیگر را می‌دیدیم و در آنجا باهم صحبت می‌کردیم. مع‌هذا، به این اندک و مختصر قناعت می‌کنیم.
در انتخاب موضوع، به نظرم رسید در «یک مسئله‌ی مرکزی برای یک حزب مدرنِ امروزی» صحبت کنم. درنتیجه؛ از زمینه‌ی فراخواندم که صرف اقتصاد هست اندکی پرت می‌افتم.
عرض کنم؛ و علت این را وقتی این چند دقیقه صحبت را تمام کردم ملاحظه خواهید فرمود.
********
سخنم را با نام شماری از فروزه های عصر روشنگری که سنگ بناهای گهواره انسان مدرن را نهادند، آغاز می‌کنم بی‌آنکه در اندیشه‌شان ورود کنم – که دائره‌المعارفی می‌طلبد!
در بریتانیا
جان لاک 1632-1704
دیوید هیوم 1711-1776
آدام اسمیت 1722-1790
جرمی بنتام 1748-1832
جان استیوارت میل 1804-1873

در فرانسه
ولتر 1694-1778،
منتسکیو 1689-1755،
روسو 1712-1778،
دیدرو 1713-1784

درآلمان
1762-1814 کانت 1724-1804 و فیخته

در امریکا
بنجامین فرانکین 1706-1790،
تامس جفرسون 1743-1826،
تامس پین 1737-1809
و فراز کار آنانرا در انقلاب فرانسه بنگریم که از دل ساختار اجتماعی فرانسه فوران کرد. 1799-1789
از ثمرات انقلاب فرانسه بود تولد «دولت-ملت» و شهروند. فرد، از حالت رعیت یا سوژه به شهروند بدل شد: انسانی خرد-ورز (کانت)، دارای حقوق طبیعی و مدنی (جان لاک)، حائز حاکمیت تخطی ناپذیر بر تن و جان خویش (استیوارت میل)، دارای حق تأمین منافع خود (آدام اسمیث)، محق به جستن لذت و دفع رنج (جرمی بنتام).
انقلاب، با طرح شعار «آزادی، برابری و برادری» در تناقضی بی درمان گیر کرد: چه، رابطه آزادی و برابری، رابطه‌ای بود معکوس؛ و انقلاب با تأکید بر برابری، در خون غلتید!
بورژوازی، پیروز انقلاب بود و طبقه‌بندی جامعه را با فرادستی خود سامان داد. «شهروند» بجای رعیت نشست و «دولت-ملت» در محدوده «کشور» تعریف شد.
فئودال‌ها، اشراف و کلیسا هر یک بدلائلی با «شهروند» سر ستیز داشتند ولی این تنها تاریک اندیشان «اوبسکورانتیست ها»1نبودند که علیه «شهروند مختار و خرد-ورز» موضع گرفتند. مارکس، فرد شهروند را در لابیرنت دیالکتیک فرد و جمع، بی‌رمق می‌دید و استدلال می‌کرد که فرد، مستقل و منتزع از ساختار جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، وجود ندارد و در نظم طبقاتی بورژوازی، ثمره کار او در شکل کالا، بر او چیرگی می‌ورزد؛ اراده و کنش سیاسی او در شکل استبداد سلطنتی بر او چیره است و پرواز اندیشه و خیال او، به‌مثابه خداوند قاهر و متعال بر او حکم می‌راند و این سه بعد اقتصادی، سیاسی و دینی «ازخودبیگانگی»، به‌طور متقابل همدیگر را تقویت می‌کنند و انسان را از منزلت فرضی «شهروند مختار و حقمند» پائین می‌کشند.
این معنی را، نیچه به‌بیان‌دیگر می‌گفت: او انسان را عامل و هدایت‌شده غرایز می‌دید و فروید، عمل انسان را در راستای برآوردن «سائقه ها»2 ارزیابی می‌کرد. این هر سه، مارکس، نیچه و فروید، منتقدان مدرن فرض «خردورزی» انسان بودند. درنهایت، مارکسیسم با طرح شعار «یکی برای همه و همه برای یکی» – به‌موازات فاشیسم- فرد را به قربانگاه تاریخ برد!
سده بیستم اما نوآوری‌های هولناکی ارمغان کرد: دو جنگ جهانی 1914-1918 و 1939-1945. (اگر حمله ژاپن به منچوری در سال 1931 را آغاز جنگ دوم نشماریم)؛ و بمب اتمی! پیامد جنگ‌ها، زوال امپراتوری‌های کهن و سر برکشیدن مرزهای جدید بود ولی مهم‌تر از آن، خرد شدن ساختار طبقاتی جوامع درگیر جنگ بود که منجر شد به نضج جنبش‌های توتالیتر و استقرار دولت‌های توتالیتر که ناشناخته بودند: پیروزی انقلاب اکتبر در روسیه، دیکتاتوری حزبی (و نه طبقاتی) بلشویک‌ها به رهبری لنین را مسقر کرد 1917-1924 که بعد با تکمیل آتمیزه شدن ساختار اجتماعی، به رهبری توتالیتر استالین انجامید 1924-1954. در ایتالیا، جنبش فاشیسم در دهه بیستم قرن به قدرت رسید و در آلمان، نازی‌ها به رهبری هیتلر قدرت را به دست گرفتند 1933-1945. نازیسم، به‌مثابه توده هائی که در پشت ساختار طبقاتی آلمان به‌صورت انفعالی وجود داشتند، با خرد شدن این ساختار در جنگ اول، به‌صورت انبوه «افراد» اتومیزه به حرکت در آمد. این فرد «توده»، هیچ شباهتی به فرد خرد-ورز حق-مند زاده انقلاب فرانسه نداشت و آنچه بدیع بود اینکه او در پی بیشینه‌سازی لذت و تنعم خود نبود بلکه در تب آفریدن «هزاره» از خود بیخود شده بود و معنای زندگی خود را در منهدم ساختن فضیلت‌ها و هنرهای جامعه‌ای جستجو می‌کرد که وجود او را در شمار نیاورده بود. این فرد، فاقد حق و ذوب‌شده در جنبش را باکونین آنارشیست، پیش‌بینی کرده بود واستاخانوف فنان و استالین تیزبین در روسیه مهندسی می‌کردند؛ و هیتلر متعصب، هیملر میستیک و خرافه گرا، گورینگ ماجراجو و فرصت طلب، رودولف هس باورمند و ذوب‌شده، و روزنبرگ مبتذل در آلمان معماری می‌نمودند.
جهانی که از ویرانه جنگ دوم سر برآورد شباهتی به جهان پیش از جنگ نداشت.: دنیای دوقطبی در سایه بمب اتمی و ناگزیر درگیر جنگ سرد و جنگ‌های گرم نیابتی. سوسیالیسم که به لحاظ آرمانی درصدد اعتلای رفاه مردم، گشودن غل و زنجیر آنان و رفع «ازخودبیگانگی» شان بود، با غفلت از مکانیسم اعجاز گر «دست نامرئی» آدام اسمیث، ناگزیر شد از اراده-ورزی که ارمغان محتوم آن، بردگی جمعی، درهم شکستن کشاورزی، عسرت و اردوگاه‌های میلیونی مرگ بود تا سقوط دیوار برلین در 1989
اکنون در عصر ما بار دیگر، به سخن شکسپیر از زبان هملت، «زمان، از هنجامه بدر رفته است»: 3
خاورمیانه تحلیل می‌رود: افغانستان، عراق، یمن، سوریه، ترکیه، عربستان، ایران و پاکستان: در راستای انحطاط و اضمحلال حرکت می‌کنند.
اروپا، هنوز درگیر بحران است: یونان، پرتقال، ایرلند و اسپانیا بر لب پرتگاه‌اند. انگلیس، استوارترین دژ اروپا، اسیر پوپولیسم چند شخصیت کم-وزن و فرصت‌طلب، با طناب رفراندوم، خود را حلق‌آویز می‌کند!
امریکا، نیرومندترین قلعه انسان آزاد، کفاره خرابکاری‌های نئوکانها را –که شکاف‌های فقر و ثروت را به‌صورت دره‌های پرنشدنی درآورده‌اند – با پدیده ترامپ پرداخت می‌کند!
روسیه با رهبری خطر گری که کلیه خلأهای قدرت ناشی از عقب‌نشینی غرب را با جسارت یک قمارباز خیره‌سر پر می‌کند، جهان را بر لب پرتگاه نگه میدارد؛
اکنون یک بحران مالی دیگر، یک دور دیگر ورشکستگی بانک‌ها، یک دور دیگر نجات بانک‌ها، یکی دو رفراندوم پوپولیستی دیگر، یکی دو باج دیگر به عوام از سوی سیاستمداران کوتوله، در تبری از مهاجر «دشمن داخلی» و بروکسل «دشمن خارجی» و… این پیمانه پر می‌شود.
امروزه طیف بدخواهان عصر روشنگری و شهروند آزاد و حق-مدار که احزاب دست راستی افراطی تا نژادپرستان، از مارین لوپن4 فرانسه تا نایجل فاراج5 انگلیس، از فروکه پتری6 آلمان تا دانلد ترامپ7 امریکا و انواع جنبش‌های توتالیتر مذهبی خاورمیانه و افریقا را دربرمی گیرد، درصددند با حداکثر بهره‌گیری از امکاناتی که بنام دموکراسی در اختیاردارند شهروند مختار و خردورز را در اسارت ایدئولوژیک خود درآورند؛ ناسیونالیسم تنگ‌نظرانه آنان بستر جنگ‌افروزی است؛ مهر آنان به «خودی» ابراز نفرت است به دیگری؛ انسان‌دوستی آنان، محدود است به انسانی که از آنان است: انسان مطیع و مقید! آنان از مهر بال-گستر پرومته وار به مطلق انسان فرسنگ‌ها به دورند.
از این بیانات پراکنده یک جمع‌بندی مختصر به عمل می‌آورم:
نخست اینکه – شهروند مختار، عقلمند و مسئول، زاده‌ی روشنگری و انقلاب فرانسه است؛ و پیش از آن وجود نداشته است.
دوم اینکه- نیروهایی که درصدد برگرداندن چرخ تاریخ‌اند؛ نه ازمیان‌رفته‌اند و نه دست از کار کشیده‌اند!
سوم اینکه – سوسیالیزم به‌عنوان یکی از گران‌ترین تجربه‌های بشری در هم شکست؛ ولی گنجینه‌ای از تجارب بجا گذاشت که نباید مورد غفلت قرار گیرد!
چهارم اینکه – کاپیتالیزم پیروز بر سوسیالیزم در عین غُرِّگی از تأمین زندگی و رفاه همگان ناتوان ماند و فاصله‌های فقر و ثروت را به دره‌های پرنشدنی مبدل کرد.
پنجم اینکه – نظام بازار علیرغم توفیق در اعتلای ثروت جهانی و بالا کشیدن میلیون‌ها انسان از غرقاب تهیدستی و محرومیت در توزیع مجال‌های رشد عقب ماند؛ به‌طوری‌که علی‌رغم تولید کافی برای بیش از نه میلیارد انسان امروز از هفت میلیارد انسان روی زمین حدود دو میلیون نفر آنان اسیر فقرند.
ششم اینکه – شباهت‌هایی در وضعیت کنونی جهان و وضعیت پیش از جنگ جهانی وجود دارد؛ ولی در حدت آن‌ها نباید غلو کرد.
خرد شدن ساختارهای طبقاتی آلمان و روسیه که بستر توتالیترینم شد در مورد افغانستان و عراق مشابه دارد؛ ولی قابل قیاس با آن‌ها نیست.
جنبش‌های توتالیتر ایتالیا و المان، علی‌رغم شباهت با جنبش‌های خاورمیانه امروز با آن‌ها قیاس پذیر نیست.
حل مشکلات موجود، تنها به دست جریان‌های لیبرال دموکرات ساخته نیست؛ ولی اینان باید سهم عمده‌ای در طرح مسئله و ارائه‌ی راه‌حل ایفا کنند.(در برنامه‌های اقتصادی در برنامه‌های سیاسی و در طرح قضیه).
من برای کنگره و حزب شما آرزوی توفیق می‌کنم.
تشکر