هفت سال پیش نگاه بیفروغ زنی جوان از میان چشمان نیمه بسته او بیرون تراوید و گرداگرد گیتی را دَرنوَردید. ندا آقا سلطان به خون غلتید و بیآنکه خودخواسته باشد، به نماد جنبشی فرارُست که هنوز پای به پهنه «مرگ بر دیکتاتور» نگذاشته بود و تنها به دنبال «رأی» خویش بود.
کشته شدن ندا چنان جانسوز بود که در اندک زمانی همه جهانیان جنبش سبز را با چهره خونآلود و چشمان نیمه بسته او بازشناختند. کُنشگران درون و بیرون ایران نیز، از براندازان گرفته تا اصلاحطلبان تا یکی دو سال هنوز کسی جز ندا را نماد خود نمیدانستند و گروهی کمتر و دستهای بیشتر در راستای باز گوئی کیستی و چیستی خود از او و مرگ جانکاهش بهره میجُستند.
من یکبار در یکُم تیرماه ۸۸ و بار دیگر در سیاُم خرداد ۹۰ درباره او نوشتم (۱) و آرزوهای خود را بجای راستینهها نهادم و پنداشتم که مردمان این سرزمین آن چهره خونفشان را برای همیشه ارج خواهند نهاد و جایگاه نمادشان را نگاهبان خواهند بود. تاریخ و سرنوشت ولی ایرانیان را به بازی دیگری گرفته بودند؛ کمتر از دو سال پس از به خاک افتادن ندا نهتنها او که همه قربانیان آن تابستان شوم، چه آنها که در خیابان بر خاک افتادند، چه آنها که تن نازکشان در زیر پیکر سنگین بازجویان مچاله شد تا در بیابانهای تهران به آتش کشیده شود و چه آنها که در کهریزک مِهر دینداران را به تن چشیدند تا ماهها پس از رهایی از زندان، خود تیغ بر رگهایشان به نهند و ریسمان بر گردن خویش بیفکنند، بیکاره فراموش شدند.
در بزنگاهی که هیچکس گمان نمیبُرد پس از آنهمه دژخوئیها و تبهکاریها دیگرکسی سراغی از صندوق رأی بگیرد، به ناگاه میرزای پیر شهر که تازه دریافته بود کسی که شیعه نباشد نادان و گمراه و غربزده است، در جایگاه فرمانده لشگری انبوه از دلبستگانی که بهدروغ نام اپوزیسیون بر خود نهادهاند، پرچم «مشارکت هرچه بیشتر و گستردهتر در انتخابات» را برافراشت و ایرانیان را فراخواند که دیگربار سرنوشت خود را به دستان خودآلود دژخیمان ایران ستیز گردآمده در شورای نگهبان بسپارند.
از همان روزها که دلبستگان جمهوری اسلامی تلاش گسترده و هماهنگ خود را برای آشتی دادن قربانیان با دژخیمانشان آغاز کردند و به بهانه نگرانی برای سرنوشت ایران، آب بر آسیاب ولایتفقیه دواندند، گمانم بر آن بود که آنان یاد و نام ندا را نیز در غبار فراموشی گُمشده خواهند خواست و چه جای شگفتی که هراندازه آزادیخواهان راستین نام ندا را بزرگتر میداشتند، دلبستگان ولیفقیه کمتر از او سخن میگفتند. از همان روزها میدانستم که این بانوی جوان که فرشته آزادی نامگرفته بود، نخواهد توانست که نماد این جنبش شود و این ندا خاموشی خواهد گرفت.
به آنچه در این هفت سال بر سر ایران و ایرانیان رفته است، بنگریم؛ آیا میتوان حتا در جهان پندار انگاشت، کسانی که دین خود را بهدست سروشها و کدیورها و اشکوریها و دنیایشان را به دست گنجیها و بهنودها و نگهدارها سپردهاند، کسانی که پای سخنان وزیر ارشاد جمهوری اسلامی مینشینند، کسانی که از روزی به دیگر روز همچون بوقلمون رنگ خود را از سبز به بنفش دیگر گون میکنند و کسانی سرافرازانه به پورمحمدی و دری نجفآبادی رأی میدهند، ندا آقا سلطان را نماد خود بدانند؟ آیا میتوان کسی را که دستانش به خون هزاران زن و مرد و کودک عراقی و سوری آغشته است، «سردار عارف» خواند و همچنان ندا را ستود؟
گناه از من و ما بود که آرزوی خام خود را راست پنداشتیم، ندا از همان روز نخست نیز نمیتوانست نمادی همیشگی باشد و اگر نمیبود این پرورش شیعی-مانوی ما که شهادت را برترین آماج آدمی میداند و دلبسته شهیدان است، اگر ما چنین شیفته قهرمانانی نمیبودیم که مرگ خونبارشان را به چشم خود دیده باشیم، ایبسا که او برای همان زمان گذرا نیز جایی در یادمان تاریخی ما نمییافت، چراکه ندا یک «زن» بود و در جامعه نرینهسالار ایرانی این خود نخستین گناه است.
ندا تا آنجا که از پیکرهها و فیلمهای بجا مانده از او میتوان برداشت کرد، آزادی خود را ارج مینهاد و از زنانگی خویش شرمگین نبود و آن را پنهان نمیکرد، او شادی را ارج مینهاد و موی به باد میسپِرد و تن به ننگ حجاب نمیآلود و به زبانی دیگر، همه آن چیزی بود که جمهوری اسلامی و دلبستگانش نمیخواهند. چنین زن گُستاخی نمیتوانست نماد جنبشی شود که کنشگران حقوق زناناش در جایگاه میهمانان همیشگی ویاوای و بیبیسی روسری را چنان بر سر میافکنند که تار مویی از زیر آن آشکار نباشد. جنبشی که حتا اگر خواهان برداشتن روسری از سر هم باشد، میخواهد که کسی از آن آگاه نشود، جنبشی که مسیحایش هم مردگان را «یواشکی» زنده میکند.
ندا چنان هوشیار و آگاه بود که تن به بازیهای نهادهای امنیتی ندهد و بازیچه سیاستبازان نشود، آری، او در همان انتخابات نیز به گفته پدرش رأی نداده بود. پس چه جای شگفتی که دلبستگان ولایتفقیه که در فراخواندن مردم به رأی دان سر از پا نمیشناختند، خواسته باشند نام او را گم و یادش را نَهفت کنند؟ مگر میتوان با نمادی که خودرأی نداده است، مردم را به بازی در نمایش انتخابات فراخواند؟
ندا با کنشگری خود مرز دیگری را نیز شکسته بود. ندا اگرچه رأی نداده بود، ولی در آن کشاکش سخت در کنار مردمانی ایستاده بود که بر ایشان بیداد رفته بود. این برداشت او از کنشگری، پاسخی استوار به دلبستگانی است که در گوش ما میخوانند، راهی جز «مشارکت هرچه گستردهتر در انتخابات» نیست و هرکه رأی نمیدهد، در سر سودای شورش و جنگ و آشوب میپروراند. ندا نمیتوانست نماد کسانی شود که مرگیافتگان و شکنجهشدگان و زنداندیدگان و تجاوز شدگان را فراموش کرده بودند و گزینش روحانی را «بهار آزادی» میخواندند و در خیابانها به رقص آمده بودند که سرانجام گمشده خود را یافتهاند.
ندا نمیتوانست نماد مردمانی شود که ظریف را مصدق روزگار میخوانند، مردمی که دژخیمان و آدمکشان و شکنجهگران را بر دوشهای خود میگذارند و با شادی و جشن و سرور به مجلس میبرند و بر این کار خود نام «خردورزی» مینهند. ندا، اگر آنچه ما دربارهاش میدانیم راست باشد، زنی جوان از آن کمشمار ایرانیانی بود که اگرچه در سایه این حکومت خون و شکنجه و کشتار و سرکوب بالیدهاند، ولی هرگز با آن کنار نیامدهاند و چون گُلبوتهای که در کنار مرداب رُسته باشد، هرگز به بوی لجنزار خو نکردهاند.
و دیگر اینکه ندا سَخت زیبا بود بر این زیبایی خویش آگاه، بمانند قرهالعین که سروده بود:
اگـــــــر به باد دهم زلـــــــف عنبر آســــا را
اســــــــیر خـــــــویش کنم آهــوان صحرا را
وگر به نرگس شهلای خویش سرمهکشم
بهروز تــــــیره نــــــشانم تمام دنـــــــــیا را
پس مردمانی که به نهانکاری و پنهان گری خوکردهاند، زیبایی آشکار و بیپرده را نمیپسندند. چشمان زیبای ندا در روز سیاُم خرداد ۸۸ بروی هم افتادند، ولی ندای او زمانی خاموش شد که یادش از یادمانها گریخت و زخمخوردگان و رنجدیدگان پیمان شکستند و دیگربار دست در دست دیوان نهادند و در میهمانی اهریمن برقص آمدند و گوش به سخنان دلبستگانی دادند که از جایگاه اپوزیسیون میگفتند، کشتار سال ۶۷ را به یاد کسی نیاورید و بگذارید بر آن گرد فراموشی بنشیند.
بااینهمه ندا همچنان در جایگاه یک نماد خواهد ماند، او نماد همه آن گرانمایگانی خواهد بود که هرچند شمارشان اندک است، ولی در این سالیان شرم آفرین اگرچه در سایه درختی دوزخی بنام جمهوری اسلامی زیستهاند، ولی خود به دوزخیان نپیوستهاند و تن به فرومایگی ندادهاند و تا آنجا که در توانشان هست، در ژرفای آتش این دوزخ تکه کوچکی بهشت پدید آوردهاند. بهشتی که در آن موسیقی هست و شادکامی و آزادگی و ترانه و دستافشانی و دوست داشتن و مهرورزیدن. آنان پردیس آرمانی خود را در دلهایشان میپرورند و نه تن به پلشتیهای دینمداران میدهند و نه بازیچه دست سیاستبازان میشوند.
شاید روزی بخت بر ما ایرانیان نیز گوشه چشمی نشان دهد و سرنوشت بر ما نیز لبخندی ارزانی کند و خرد، انبوهی از ما را نیز از خود بهرهمند سازد، در آن روز این ندای خاموش دوباره جان خواهد گرفت و پژواکش از ارس تا هیرمند و از دریای مازندران تا خلیج پارس خواهد پیچید و مرا آرزو همه آن است که در آن روز چشمان نیمهباز آن زیبای در خونخفته، ندای ما راندهشدگان و خَموشان باشند، چراکه درروان آدمی، امید واپسین چیزی است که میمیرد …
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین به دور دارد
————————————
۱. به چشمان «ندا»، که آئینه فردایند…
http://mbamdadan.blogspot.de/2009/06/blog-post_22.html
داد از آن برق نگاهت…
http://mbamdadan.blogspot.de/2011/06/blog-post.html